و شکستم و دویدم و فتادم (سهراب سپهری )
نوشته شده توسط : شیماو شقایق.دایی رضا

مرغ معما :

دیر زمانی است روی شاخه این بید
 مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست 
 دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ :
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است 

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

درگلستانه :


  دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
 در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
 پشت تبریزی ها 
 غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
 سوسماری لغزید
 راه افتادم
یونجه زاری سر راه
 بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
 و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
 و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
 چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
 سایه هایی بی لک
 گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
 مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند  

******************************

در قیر شب :

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی:
 در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
 شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی که فکندم در شب .
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست دراین خاموشی :
 دست ها، پاها در قیر شب است

(((((((((((((((()))))))))))))))))

تا گل هیچ :

می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
راهی بود از ما تا گل هیچ
مرگی در دامنه ها ابری سر کوه مرغان لب زیست
می خواندیم بی تو دری بودم به برون و نگاهی به کران وصدایی بهکویر
می رفتیم خاک از ما می ترسید و زمان بر سر ما می بارید 
 خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند
ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه
 بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب
 خوابیدم می گویند : دستی در خوابی گل می چید




:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 1131
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: